دیر آمدی...خیلی دیر!
میدانم...تو هم این روزها دلت برایم تنگ است...بی بهانه بغض میکنی و با حرفی از من
بغضت میترکد
اشک میریزی و شب ها در بالش خیست بخواب میروی...
هر شب به یادم پرده را کنار میزنی و نظاره گر نور مهتاب میشوی...
کتابت را ورق میزنی...انقدر میخوانی تا تلخ میشوی...تلخ تر از زهر !!!!
پیچش گیسوانت...چشم های ورم کرده ات ولرزش دستانت به خوبی گویای حال اشفته ی ابن
روزهایت هست.
...
یه خوبی میدانم که در پی من هستی...از کوه غرور بینمان که گذر کنی...شکسته های دلم
را خواهی یافت...
مسیرش را که به خوبی دنبال کنی...به منزلم میرسی...از قبل اینجا را با اشک ها و
مژگانم اب و جارو کرده ام...
نگران قطرات خون خشک شده ی روی زمین نباش...
میدانستم که بر میگردی به همین خاطر دلم را برایت سر بریده ام...
هراس از هیچ چیز نداشته باش...دَر را محکم بزن...شاید رهگذزی از انجا عبور کند و
صدای درت را بشنود و بگوید:
به دنبال کسی میگردید؟!!!..."صاحب خانه سالهاست که مرده "
نظرات شما عزیزان:
.gif)